Fix me| Part 24
مرد حرف زن رو قطع کرد.
-فکر نکنید. ما فقط دوستیم. این دستبندهارو هم واسه خودش خریده بود؛ دید دوتان. گفت یکیش رو بده به من، به عنوان کادو. درضمن، فقط کاپلها این دستبند هارو نمیندازن، دوست ها هم میندازن. الکی درمورد چیزی که نمیدونید حرف نزنید.
پسر به دستبند های ستِ توی دستشون نگاهی کرد و کمی بیشتر قرمز شد.
هیونسوک: اوکی پسرم اوکی آروم باش! ولی اون هیکیِ روی گردنت چیه؟
جونگکوک یه لحظه رنگش پرید، فاک...یادش رفته بود هیکی رو کاور کنه. پس اون کرم پودرِ کوفتی رو اصلا واسه چی خریده بودند؟ ولی چقدر پیرو بودند که میپرسیدند! اومده بودن مهمونی یا بازجویی؟ آب دهنش رو قورت داد؛ هیچ بهونه نداشت، زیر چشمی به تهیونگ نیم نگاهی انداخت، پسر هم پنیک کرده بود داشت ناخنهاش رو به صورت مخفیانه، مجوید.
یهو مینهو، حرفی زد که زندگی مرد رو نجات داد.
مینهو: وای وای عمو، نگم براتون، این که هیکی نیست! دیشب تو باشگاه داشتیم ورزش میگردیم؛ یهو من جونگکوک رو صدا کردم، چمنتون روز بد نبینه! اونم هواسش پرت شد دستگاه ول شد خورد به گردنش بچه رو کبود کرد!
مرد و پسر هردو با حالت شکرگزاری و امیدوار به مینهو نگاه می کردن، اگه اون نبود الان قطعا به فاک رفته بودند.
-دمت گرم مشتی، شیر مادر نان پدر حلالت برادر، خایه های عزیزمو نجات دادی.
مرد با صدای خیلی آروم در حدی که فقط مینهو بشنوه، زمزمه کرد، مینهو نیشخندی زد.
عموش که به نظر باور نکرده بود، دیگه چیزی نگفت و عینکش رو با انگشت وسطش صاف کرد، تقریبا قانع شد.
دختر به سه تا مرد بالغ نگاه کرد که شبیه بچه های پنج ساله رفتار میکردن، بین مامان و باباش، اون قطعا فهمیده بود که سه پسر دروغ گفتن، ولی چیزی نگفت و فقط نگاشون کرد.
ههجین: راستی پسر، چند سالته؟
مرد ابرویی بالا انداخت و پسر خیره شد. پسر کمی تو شوک بود، حالا نوبت اون شده بود که بازجویی بشه؟ آهی کشید و سعی کرد لبخندی بزنه.
+کیم تهیونگ، ۱۷ سالمه. سال بعد کلاس دهمَم.
ههجین: عاا، از دختر من فقط یه سال بزرگتری، خوشتیپ هم که هستی، بنظرم خیلی خوب میشه اگه...خب میدونی، خیلی به هم میاید!
سوجین لبخندی زد: مامان! معذبش نکن!
تهیونگ فقط لبخندی زد، درحالی که لپاش سرخ شده بود، مرد نمیدونست چرا ولی اصلا از این حرف خوشش نیومده بود و حتی عصبانی شده بود؛ دست هاشو مچ کرده بود و فشار میداد تا کمی از عصبانیتش کم شه، سعی کرد موضوع رو عوض کنه.
-بیاید غذا بخورید، خدمتکارا غذا درست کردن.
هونسوک: قربونت پسر، تو راه خوردیم گشنمون نیست، دستت درد نکنه.
-پس حتما خسته اید، برید بالا استراحت کنید، بفرمایید.
همه بلند شدن و به سمت طبقه ی بالا حرکت کردن.
-فکر نکنید. ما فقط دوستیم. این دستبندهارو هم واسه خودش خریده بود؛ دید دوتان. گفت یکیش رو بده به من، به عنوان کادو. درضمن، فقط کاپلها این دستبند هارو نمیندازن، دوست ها هم میندازن. الکی درمورد چیزی که نمیدونید حرف نزنید.
پسر به دستبند های ستِ توی دستشون نگاهی کرد و کمی بیشتر قرمز شد.
هیونسوک: اوکی پسرم اوکی آروم باش! ولی اون هیکیِ روی گردنت چیه؟
جونگکوک یه لحظه رنگش پرید، فاک...یادش رفته بود هیکی رو کاور کنه. پس اون کرم پودرِ کوفتی رو اصلا واسه چی خریده بودند؟ ولی چقدر پیرو بودند که میپرسیدند! اومده بودن مهمونی یا بازجویی؟ آب دهنش رو قورت داد؛ هیچ بهونه نداشت، زیر چشمی به تهیونگ نیم نگاهی انداخت، پسر هم پنیک کرده بود داشت ناخنهاش رو به صورت مخفیانه، مجوید.
یهو مینهو، حرفی زد که زندگی مرد رو نجات داد.
مینهو: وای وای عمو، نگم براتون، این که هیکی نیست! دیشب تو باشگاه داشتیم ورزش میگردیم؛ یهو من جونگکوک رو صدا کردم، چمنتون روز بد نبینه! اونم هواسش پرت شد دستگاه ول شد خورد به گردنش بچه رو کبود کرد!
مرد و پسر هردو با حالت شکرگزاری و امیدوار به مینهو نگاه می کردن، اگه اون نبود الان قطعا به فاک رفته بودند.
-دمت گرم مشتی، شیر مادر نان پدر حلالت برادر، خایه های عزیزمو نجات دادی.
مرد با صدای خیلی آروم در حدی که فقط مینهو بشنوه، زمزمه کرد، مینهو نیشخندی زد.
عموش که به نظر باور نکرده بود، دیگه چیزی نگفت و عینکش رو با انگشت وسطش صاف کرد، تقریبا قانع شد.
دختر به سه تا مرد بالغ نگاه کرد که شبیه بچه های پنج ساله رفتار میکردن، بین مامان و باباش، اون قطعا فهمیده بود که سه پسر دروغ گفتن، ولی چیزی نگفت و فقط نگاشون کرد.
ههجین: راستی پسر، چند سالته؟
مرد ابرویی بالا انداخت و پسر خیره شد. پسر کمی تو شوک بود، حالا نوبت اون شده بود که بازجویی بشه؟ آهی کشید و سعی کرد لبخندی بزنه.
+کیم تهیونگ، ۱۷ سالمه. سال بعد کلاس دهمَم.
ههجین: عاا، از دختر من فقط یه سال بزرگتری، خوشتیپ هم که هستی، بنظرم خیلی خوب میشه اگه...خب میدونی، خیلی به هم میاید!
سوجین لبخندی زد: مامان! معذبش نکن!
تهیونگ فقط لبخندی زد، درحالی که لپاش سرخ شده بود، مرد نمیدونست چرا ولی اصلا از این حرف خوشش نیومده بود و حتی عصبانی شده بود؛ دست هاشو مچ کرده بود و فشار میداد تا کمی از عصبانیتش کم شه، سعی کرد موضوع رو عوض کنه.
-بیاید غذا بخورید، خدمتکارا غذا درست کردن.
هونسوک: قربونت پسر، تو راه خوردیم گشنمون نیست، دستت درد نکنه.
-پس حتما خسته اید، برید بالا استراحت کنید، بفرمایید.
همه بلند شدن و به سمت طبقه ی بالا حرکت کردن.
۷.۴k
۰۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.